مهران پوپل فرزند زنده‌جان است و این زنده‌جان همان پوشنگ یا فوشنج قدیم است، زادگاه طاهر ذوالیمینین سردار بزرگ خراسانی. چندی پیش، زلزله‌ای مهیب در آن منطقه، جان مردمان بسیاری از زنده‌جان را هم گرفت و پوپل در این مورد چه دردمندانه و مؤثّر سرود که:

«نه، نمی‌گردند گنج شایگان پیدا کنند
یا در این آوار‌ها یک لقمه نان پیدا کنند
خوردنی اینجا فراوان است، می‌گردند که
در دل این خاک، بلکه یک دهان پیدا کنند
درد دارد گشتن مخروبه‌ای با این امید
که در آن مرد و زن و پیر و جوان پیدا کنند
نیمه‌جانی چیست؟ آری نیمه‌جان، ما قانعیم
جای مرده کاشکی می‌شد همان پیدا کنند
حجم ویرانی زیاد است و نفس بسیار کم‌ای خدا،‌ای کاش این مردم زمان پیدا کنند‌های مردم، زیر پای من کسی زنده است، کاش
خاک‌ها می‌شد همین گونه زبان پیدا کنند
دیده‌ام که خشت‌ها را یک به یک پس می‌کنند
تا مگر یک زنده‌جان در «زنده‌جان» پیدا کنند

مهران دانش‌آموختۀ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه هرات است و تا پیش از تحولات اخیر افغانستان، از اعضای انجمن ادبی هرات و از چهره‌های شاخص شعر جوان افغانستان بود. او اینک به اجبار زمانه در مشهد ساکن است و در جلسات شعر این شهر نیز نام و نشانی دارد.

زمانه بر او سخت گرفته است. دشواری‌های اقامتی و معیشتی او را همچون بسیاری از دیگر مهاجران ناگزیر، می‌آزارد ولی او همچنان به سرایش ادامه می‌دهد. شعرهایش عمدتاً دغدغه‌مند، انتقادی و آزادی‌خواهانه است و البته همین، یکی از اسباب آوارگی ناگزیر او از کشور بوده است.

یکی دیگر از شعر‌های تازۀ او را که دربارۀ مشترکات تمدنی دو کشور افغانستان و ایران سروده است، پیشکش می‌کنیم:
«تا به پیرش خواجه عبدالله بفرستد درود
کاروانش از هریوا رفت سمت شاهرود
ما و تو دو شاخه‌ایم از ریشه‌های مشترک
ما دو تا هستیم، اما اصلاً از یک تار و پود
هر زمان که کشتزارتان بخواهد آب، هست
هم هریرود عزیز آماده، هم زاینده‌رود
گرچه مرزی هست بین خاک ما، اما چه باک؟
هیچ‌گاهی بین قلب ما دو تا مرزی نبود
سرنوشت ما چنان رود فرات و دجله است‌
می‌شویم آخر یکی‌ای دوست، چون اروندرود
تا وسط پای سیاست آمد و دیوار ساخت
دست فرهنگ از دل دیوار‌ها راهی گشود
پارسی، این آبروی مشترک نگذاشته است
ورنه دشمن بار‌ها از هم جدامان می‌نمود
دیده‌ام هر بار که کابل در آتش سوخته است
آن طرف برخاسته است از قلب تهران نیز، دود

کلیک کنید خواندنی است:   محمد خزاعی در سازمان سینمایی می‌ماند

چند شعر دیگر از مهران پوپل:

۱
تا تبر باشد دبیر انجمن‌های شما
هست قدّ سرو ما و سرزدن‌های شما
کاخ ما از باد و از باران نمی‌یابد گزند
این زبان پارسی، این تاختن‌های شما
پشت این دژ، خنجر و خود مغول افتاده است‌
می‌رسد دور سپر انداختن‌های شما
کندن کوه زبان پارسی ناممکن است
خرد خواهد شد کلنگ کوهکن‌های شما
عمر را کردید صرف غصب باغ پارسی
شد کویر از آن جهت دشت و دمن‌های شما
بوستان‌هاتان دو روزی بعد، دشتی بیش نیست
هست تا خار مغیلان نسترن‌های شما
مثل زمزم خوردن از یک شیشۀ مشروب هست
آیت قرآن شنیدن از دهن‌های شما
با چه رویی ادعای بی‌گناهی می‌کنید
از جلو پاره‌ست وقتی پیرهن‌های شما؟

۲‌

ای وطن! شاید زعیم صادقی پیدا شود
عاقبت گوهرشناس لایقی پیدا شود
دردهایت استخوان‌سوز است، می‌دانم ولی
صبر کن، شاید طبیب حاذقی پیدا شود
پشت سر فرعون و پیش روی دریا، عیب نیست
گر نه موسا و عصایی، قایقی پیدا شود
بار دیگر «نادر غدّار» اگر حاکم شده‌ست
غم مخور، زود است «عبدالخالقی» پیدا شود
پس تورا‌ای گل ز چنگ خار درمی‌آورم
منتظر هستم که راه منطقی پیدا شود
شرح اندوه تو عمر نوح می‌خواهد وطن
نیست ممکن این چنین مستشرقی پیدا شود

کلیک کنید خواندنی است:   گشایش نمایشگاه هنر‌های تجسمی بنا‌های تاریخی ایران در عمارت مسعودیه  

۳
تو آن آیینه‌ای در گیرودار سنگ و آهن‌ها
همیشه می‌خورد بر فرق تو سنگ فلاخن‌ها
به من این زخم خوردن‌های تو دور از تصور نیست
در ایامی که می‌خندند گلخن‌ها به گلشن‌ها
اگر ناکس تورا آزرده می‌سازد، ملالی نیست
به گندم طعنه دارد می‌زند امروز ارزن‌ها
تصور کن شغالی شیر را روباه می‌خواند
مقامت کم نخواهد گشت با توهین دشمن‌ها
تو مرد استی و نامردان نمی‌خواهندت عیبی نیست‌
نمی‌آید خوش یک روسپی از پاک‌دامن‌ها
اگر امروز جای مرد و نامردان عوض گشته‌ست
شغادان رفته‌اند‌ای دوست بر تخت تهمتن‌ها
تورا مغلوب خواهد کرد تنها آنکه بتواند
شتر را رد کند با بارش از سوراخ سوزن‌ها

۴
جز تل خاکی دیگر از روستا باقی نمانده
از هزاران تن به جز شش-هفت تا باقی نمانده
یک نفر عکسی نشانم داد و با آه عمیقی
گفت: جز من هیچ‌کس از بین ما باقی نمانده
خانه آن‌سان جان کل خانواده را گرفته
که دگر یک خشت سالم از بنا باقی نمانده
آن‌چنان یک روستا آوار گردیده که حتی
هیچ ردّی بین آن از کوچه‌ها باقی نمانده
فکر کن حجم غم آن کودکی را که برایش
در تمام این جهان یک آشنا باقی نمانده‌ای خدا حال هریوای کهن را خوب گردان
طاقتی دیگر به این اُمّ القُرا باقی نمانده
آنقدر غم پشت غم دیده‌ست که در قلب پاکش
یک سر سوزن برای غصه جا باقی نمانده‌ای غزل! بهتر که پشت شرح این ماتم نگردی
واژه‌ای دیگر به جز واحسرتا باقی نمانده

۵
چه شد با تو؟ چرا می‌لرزی‌ای تاج خراسان پشت هم؟ بس کن
ندارد سینه‌ها گنجایش این‌قدر داغ و درد و غم، بس کن
تحمل کن، مبادا قامت گلدسته‌های مسجد جامع
زبانم لال، گردد زیر بار این همه اندوه خم، بس کن
هلا‌ای شهرِ از جان خوب‌تر در دل چه داری می‌کشی اینک؟
که کم می‌آورد از شرح اندوه فراوانت قلم، بس کن
غمت را‌ای هرات،‌ای سرزمین سربلند ما تحمل کن
که درد ما دگر از حد فراوان گشته است و صبر کم، بس کن
تورا جان خودت آرام باش و درد خود در سینه پنهان کن
تو را بر روح پاک خواجه عبدالله انصاری قسم، بس کن

کلیک کنید خواندنی است:   شخصیت سلطان‌خواه در «هفت سر اژدها» چه کسی است؟ + فیلم

۶
یک نفر هی چوب دارش را ببیند سخت نیست؟
پیش چشمانش مزارش را ببیند سخت نیست؟
عاشقی در بین صد‌ها کشتۀ بی‌دست‌وپای
پیکر بی‌جان یارش را ببیند سخت نیست؟
سار اگر با چشم خود خشکیدن یک باغ را
باغ اگر هی مرگ سارش را ببیند سخت نیست؟
با تبر‌هایی که از بطن خودش برخاستند
ضربه بر قلب چنارش را ببیند سخت نیست؟
غور اگر در ماتم غزنی شبی را سر کند
پکتیا مرگ تخارش را ببیند سخت نیست؟
خون زابل تا به پهنای بدخشان گر رسد
میمنه درد مزارش را ببیند سخت نیست؟
گر جلال‌آباد ناآباد ما با چشم خویش
خشکی فصل بهارش را ببیند سخت نیست؟
گر که مسعود شهید از آن جهان یک بار باز
درۀ بی‌اقتدارش را ببیند سخت نیست؟
یا که احمدشاه بابا با چنین حال فجیع
یک زمانی کندهارش را ببیند سخت نیست؟
وقتی از خون جوانان خودش هی کندهار
سرخی رنگ انارش را ببیند سخت نیست
یک نفر مانند من هر روز با چشمان خود
این چنین وضع دیارش را ببیند سخت نیست؟



Source link

سهام:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *