به بهانه ۲۰ اردیبهشت سالروز شهادت احمد بابایی؛
امروز ۲۰ اردیبهشت مصادف است با سالروز شهادت احمد بابایی فرمانده سرافراز گردان مالک اشتر لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص) و فرمانده عملیات آزادسازی خرمشهر که آزادی خرمشهر را ندید.
بابایی در اسفند سال ۱۳۳۴ در روستای شمال از توابع قزوین چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه جامعه تعلیمات اسلامی شروع کرد و برای ادامه تحصیل راهی تهران شد. او پس از اخذ دیپلم، به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد. او همزمان با کار در نیروی هوایی، فعالیت سیاسی خود را هم سازمان میداد. پرسنل امنیتی نیروی هوایی با اینکه به او مشکوک بودند ولی هیچگاه نتوانستند مدرکی علیه او به دست بیاورند. احمد در همین سالهای بحران زا تشکیل خانواده داد، اما فعالیتهای سیاسی- نظامی او باعث نمیشد تا در امور خانواده کوتاهی کند.
اخلاق و روحیات شهید بابایی
پروین ملک نژاد همسر شهید احمد بابایی در گفتگو با خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا درباره خلق و خو، نحوه ازدواج و شهادت احمد چنین نقل میکند: همسرم بسیار متواضع بود به همه کمک میکرد و برای پیرزنها نفت میبرد. در طول ۶ سال زندگی مشترک با اینکه سن من کم بود ولی هرگز بین ما دعوایی رخ نداد. مادر بزرگم فرد دانایی بود و به ما نوع رفتار، کردار و ادب را یاد داده بود.
نحوه آشنایی و ازوداج
با خانواده همسرم در تهران همسایه بودیم. احمد در نیروی هوایی ارتش شیراز مشغول به کار بود. یک روز که به خانه پدرش در تهران آمد، مرا دید. البته برای ازدواج باید از ارتش اجازه میگرفت. آنها دختران زیر ۱۸ سال را برای ازدواج تایید نمیکردند و من ۱۵ ساله بودم درحالی که بابایی ۲۱ سال داشت. به همین دلیل مجبور شدیم با یک شناسنامه جعلی که در آن سن من ۱۸ سال نوشته شده بود، در سال ۱۳۵۶ با هم ازدواج کنیم و ازدواجمان یکسال عقب افتاد. ثمره این ازدواج یک دختر به نام مریم و یک پسر به نام مصطفی است.
هشت بار مجروحیت در جبهه
احمد بیشتر مواقع در پایگاه یکم شکاری کردستان بود. قبل انقلاب از آنجا استعفا داد و اردیبهشت سال ۱۳۵۸ وارد سپاه پاسداران شد. بعد در هوانیروز سپاه ثبت نام کرد و چند دوره خلبانی هلی کوپتر را فرا گرفت. پس از آن بر اثر اصابت تیر به شکمش که از کنار نخاع او خارج شده بود؛ یکی از عصبهای پایش قطع شد و دیگر نتوانست پشت هلی کوپتر بنشیند. وقتی فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) شد که جنگ آغاز شد و پسرم دو ماهه بود. او به جبهه رفت که هشت بار در عملیاتهای مختلف نظیر فتح المبین و فتح بستان مجروح شد. وقتی جنگ شد ما دیگر او را ندیدیم حتی وقتی تیر به شکمش خورد و مجروح شد او را به تهران آوردند، اما به ما خبر نداد.
وقتی هر دو فرزندم به دنیا آمد، احمد برایم گلهای زیبا و گران خرید. چون میدانست من خوشحال میشوم. احمد بعد از به دنیا آمدن پسرم برای دیدن من از جبهه مستقیم به بیمارستان مصطفی خمینی (ره) آمد و گفت «اگر ناراحت نمیشوی، اسم او را من انتخاب کنم» که گفتم «نه؛ فرزند شماست». بعد اسم او را مصطفی گذاشت.
«احمد» نبودی ببینی شهر آزاد گشته
برخی اوقات به او میگفتم «دیگر نمیخواهد به جبهه بروی» که او پاسخ میداد «کار برای خدا تمامی ندارد. به خیلی از زنها تجاوز کرده اند و باید برای دفاع از خاک و ناموس به جبهه بروم». به او گفتم «پس مرا طلاق بده». با اینکه همیشه میگفت «پا روی تخم چشم من بگذار» ولی آن روز گفت «باشه؛ فردا برویم محضر. چون من نظامی هستم، سریع طلاق میدهند.» صبح با خنده گفت «نمیایی بریم محضر؟» گفتم «شوخی کردم» ولی او گفت «تو مرا بیدار کردی. بیا برویم با شناسنامه اصلی خودت دوباره عقد کنیم»، چون آن شناسنامه جعلی بود و اعتباری نداشت.
رسیدن کتونیهای مصطفی بعد از شهادت پدرش
برادرم بسیمچی احمد در جنگ بود. در یکی از عملیاتها تیر به کف دست او اصابت کرد. احمد را به بیمارستان بردند. ما تلفن نداشتیم. آن روز خانه پدر همسرم بودم و احمد، چون میدانست ما آنجا هستیم، سه بار تماس گرفت؛ در حالی که قبل از آن هر وقت میگفتم «با من تماس بگیر» میگفت «تلفن در جیبم نیست. رزمندگان هم خانواده دارند و در صف میایستند، میخواهند تماس بگیرند.»
آن روز اول با من صحبت کرد. بعد از احوال پرسی گفت که مراقب بچهها باشم. از او پرسیدم کی میآید؛ گفت «بالاخره میآیم؛ یا عمودی یا افقی» بعد با دخترم صحبت کرد و از او خواست مراقب برادرش باشد. بعد از آن با مصطفی، پسرم که دو سال داشت صحبت کرد، او با زبان کودکی از پدرش خواست که برایش کتونی بخرد. بعد از شهادت که ساک همسرم را آوردند، دیدم برای پسرم یک جفت کتونی و دو دمبل کوچک چوبی خریده بود که هنوز هم پسرم آن دمبلها را دارد.
گریه شهید همت برای احمد
احمد در پادگان دو کوهه با احمد متوسلیان و ابراهیم همت همکار و معاون آنها بود. وقتی او به شهادت رسید، شهید همت با بی سیم چی او تماس میگیرد و میپرسد که احمد کجاست. چون صحبتهای بی سیمها شنود میشد ولی به او میگویند خواب است که همت پاسخ میدهد «الان چه وقت خواب است» و وقتی به آنجا میآید، میبیند او را پشت وانت گذاشته اند و شهید شده است. همت بالای سر او مینشیند و گریه میکند.
غسل با دست شکسته قبل از شهادت
بعد از شهادت همسرم، برادرم گفت «وقتی احمد مجروح شد، پزشکان گفتند که باید او را به تهران بفرستیم، اما او پاسخ داد «نه؛ دست مرا گچ بگیرید، من اینجا مسئولیت دارم.» یک شط در نزدیکی جبهه وجود داشت. گفت که او را به آنجا ببرند. وقتی به آنجا رسیدیم؛ دستش را بالا گرفت و گفت، مرا غسل بده. من هم او را غسل دادم. وقتی در حال شستن لباس هایش بودم. او در گوشهای نشست و وصیتنامه نوشت. بعد آن را به من داد و گفت که من در این عملیات شهید میشوم. سوار بر موتورسیکلت شدیم و به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در مسیر دیدیم که نیروهایش در حال بازگشت هستند از آنها پرسید به کجا میروند که گفتند «درگیری شدید شده و دشمن با توپ میزند» احمد، آر پی چی زنها را جمع کرد و بالای تپه رفتیم. بعد از منهدم کردن چند تانک به من گفت «برو از پایین مهمات بیاور. از آن بالا به پایین که آمدم دیدم خاک بلند شده، رفتیم دیدم احمد دمر افتاده و شهید شده است».
شهادت
احمد ۲۰ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در مرحله دوم عملیات خرمشهر به فیض شهادت نائل شد. وقتی پیکر او به وطن بازگشت، مردان خانواده، خانمها را با خود به معراج شهدا نبردند. چون توپ به بالای پیشانی او برخورد کرده بود و سر و صورتش متلاشی شده بود. موقع خاکسپاری ملتمسانه به برادر همسرم میگفتم «اجازه بدهید او را ببینم» یکی از دوستان همسرم گفت «بگذارید جلو بیاید او را ببیند.»
مرا در بهشت زهرای تهران به خاک بسپارید
چون میدانستم سر و صورتش متلاشی شده است، تصمیم گرفتم اول پاهایش را ببینم تا به سرش برسم که حالم بد نشود. بعد که به سرش رسیدم، دیدم از سر و صورتش فقط لبها و سبیلش مانده و دستش در گچ، بالای سرش است. از شدت فشار روحی بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، تمام لباس هایم گلی شده بود. با گریه گفتم «بلند شو ببین پروینت به چه روزی افتاده.» با اینکه ۴۲ سال از شهادتش میگذرد ولی هر سال ۲۰ اردیبهشت بر سر مزار او میرویم و تا ۶ سال اول برای احمد سالگرد میگرفتیم.
شهید عباس بابایی خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، عموزاده همسرم است. وقتی میخواستند احمد را در کنار او در قزوین به خاک بسپارند، من اجازه ندادم. چون او بر روی تمام لباس هایش نوشته بود مرا در بهشت زهرای تهران به خاک بسپارید.
منبع: ایرنا