عکس و فیلم از سرزمین زیتون؛ کشور موشکهای آوازه خوان و ترکشهای مجنون کم نیست. هربار سوت بمبی شنیده، ساعت صفر میشود. ترکشها به تن خانهها میخورند، آوار میسازند. به تن نحیف، رنجور و محجوب مردم وادی زیتون؛ فلسطین مینشینند، پشتهها از کشتهها میسازند. فرق فلسطین امروز با فلسطین پیش از این، اما مشهود و ملموس است. اخبار و تصاویر فلسطین، پا به پای محتواهای امپراتوری رسانهای غرب به جهان مخابره میشود. سانسور فلسطین، بی سانسور فلسطین! شده احوال این روزهای جهان. هربار یک عکس، یک فیلم یا یک متن آدم را خیره، واله و حیران میکند و این بار، این فیلم؛ این دختر. همین دخترک بالغ که غم هایش را میخندد و میگوید که جنگ، زیبایی اش را ربود، دزدید و قاپ زد…
چشمان میخکوب گر…
گاهی بهترین فیلمهای جهان را ممتازترین، کارگردانها نمیسازند؛ آماتورترینها میسازند. از قضا، همه چیز هم چنان حرفهای و درست از آب در میآید که حرفی برای گفتن باقی نمیماند. اینجا در مصاحبه بانویی که نمیدانم، کیست با یک دخترک اهل غزه همه چیز خوش تراش است و بی مانند. ناب، مستند، دلنشین، غم انگیز، غرور آفرین و خلاصه مجموعهای از احوال درجه یک. آنقدر همه چیز درست، فراتر از واقعی که حقیقی است حتی نمیشود جای یک کلمه، حرف و ویرگول را عوض کرد. همان اول بسم الله، قلاب میشوی، میخکوب… صدای یک خانم میآید که به دخترک میگوید، جنگ به تو چگونه گذشت و دخترک بی معطلی میگوید: وحشتناک… این جمله معمولی است، دست کم به زبان همه دخترهای جنگ زده میچرخد. تازگی ندارد، اما چرا همین جمله خیلی معمولی آدم را میکِشد و میبرد؟ زبان بدن دخترک به کلام او غالب است. چشمهای دخترک، حرف میزند. چشمهایی درشت، زیبا، خسته، مغموم، خندان و حیران، معصوم و کودکانه و نگاهی چروک و سالمندانه… کجای دنیا این همه پای چشم یک دختر کوچک گود میافتد که اینجا، افتاده؟! چشمهای دخترک همه چیز را یکجا دارد…
وقتی نگاه حرف بزند، کلمهها قوت و رمق میگیرند. شاهکار میشوند. مثل تیر حق، مینشینند وسط سینه خفته. آدم را بیدار میکنند. زن از دخترک میپرسد جنگ به تو چگونه گذشت؟ و دخترک بی معطلی دوبار میگوید: وحشتناک، وحشتناک… تا اینجا چشمها سخنگوتر بوده تا زبان. حالا، اما نوبت معجزه زبان است؛ کلمههای دخترک میتازد به جان آدم. دخترک میگوید: از اول جنگ زشت شدم! آنقدر خوشگل و زیبا بودم که نگو… تو باشی با شنیدن این، معصومانهترین و دقیقترین گلایههای دخترانه، مبهوت نمیشوی؟ داد نمیزنی که: آهای! یک نفر، زیبایی این هنوز هم زیبا را به او برگرداند… اینجا، «جنگِ» زشت و حسود، زیبایی دخترها را هم میدزدد. نه وقتی که خوابند، درست وسط بیداری، جلوی چشم خودشان. سوت موشکی میآید، غبار آواری و نهیب خانوادهای داغدار بلند میشود. درست همین جا و همین لحظه، زیبایی دخترکان ترسیده، داغدار و غمگین به سرقت میرود؛ پیش چشم خودشان!
لاک ناخن هایش را ببین!
گفتگوی زن با دخترک خوش زبان، ادامه دارد. «چشم زیبا»، «چشم سخنگو» میگوید که: جنگ مرا نابود کرد. خیلی زیباتر از حالا بودم. زیبایی ام را گرفت. بلوند و شیک بودم و… زبان بدن معرکهای دارد. موهای فر خورده و روشن، چشم و ابروی تیره و صورتی نمکین که با موج کلمهها و حرکت دلنشین و درگیر کننده دست هایش به شدت در تعامل و رفاقت هستند. انگشتان کوچک دخترک در هوا تاب میخورند. لاکهای خورده و ساییده شده اش، حکایتها دارند. خدا میداند آخرین بار، کِی و چه کسی و کجا دلش را به بزک رنگ و لعاب این لاکها خوش کرد؟ لاکهای ساییده شدهای که مثل یک سوگند و قسم تمام عیار، مثل هاتف از غیب رسیده، نگاه آدم را به خودشان میدوزند تا بگویند که دخترک راست میگوید. شیرین زبانِ زیبا، پیش از جنگ از این هم زیباتر بود. راوی تمام عیاری است، دخترک سرزمین زیتون. غم و بغض را هنرمندانه در گلو و پشت مردمکهای درشت و مرواریدی چشمانش خفه میکند و به جایش لبخندی بالغانه تحویلت میدهد تا بگوید اینجا میماند…
دلم برای بوی نان تنگ شده!
این، شاید بغض آلودترین خندهای بوده که به عمرم دیده ام. سماجتی عجیب هم هست؛ حس میشود. نگاه دخترک پر از لعنت به جنگ و غصب است. لعنت به دستان کج جنگ… پر از این ناگفتهها که: میمانم تا قد بکشم با تو چشم در چشم شومای جنگ پلید و زیبایی و دلخوشی روزهای کودکی ام را از تو پس بگیرم. فکر آدم را میبرد، توی هزار توی خودش. کمی قبلتر هم ویدیوی پسر بچه ای، حالت را گرفته بود. همان پسرکی که میگفت از وقتی غزه را موشک باران میکنند، دلمان برای بازی تنگ شده برای هم بازی هایمان. چند تایی از همبازی هایم، شهید شده اند و تو حتی نمیدانی که حالا حال خود پسرک چطور است؛ در این بیرحمانه و بی امان، بمبارانهای موشک علیه کودک فلسطینی. زنده است یا به همبازیها و رفقای شهیدش پیوسته؟ شاید هم یاد آن ویدیوی دیگر بیفتی که دخترکی نحیف میگفت: دلم برای بوی نان تنگ شده است… استشمام بوی نان شده آرزوی یک کودک! کاری از دستت بر نمیآید جز بغض، اشک و دعا. شاید با خودت بگویی کاش افطار نرسد، اذان مغرب نگویند و من هم روزه دار بمانم، پا به پای کودکان فلسطینی…
زیبایی از این بیشتر؟!
دل، اما به بغض و دعا آرام نمیگیرد. ترکه میزند به تن پاها. به خودت میآیی، میبینی که خودت را رساندهای به خیل مردم. به جمعه آخر ماه رمضان. به همان جمعیتی که برای بدرقه شهدایی که از «شام بلا» آورده اند، آمده اند و ماشاءالله! از هر طرف سیل جمعیت عزاداران شهدا که هرسال، همین موقع برای حمایت از «مظلوم» به میدان میآیند و امسال پرشور تر. ابهت جمعیت، ضرب اراده هایشان در هم و همنوایی سینههای سوخته شان برای کودکان فلسطینی در قالب شعار و همدلی، قلبت را آرام میکند و دلت را محکم که دنیای فردا، دنیای فلسطین است… پیش خودت میگویی: دست مریزاد! این همه لشکر آمده تا دست جنگ را قطع کند. زیبایی دخترک زیبا را پس بگیرد و دوباره به او برگرداند. بازی را به کوچه و کودکان فلسطینی و بوی نان تازه و گرمای قرص نان داغ را به دستان و سفره هر کدام از مردمان سرزمین زیتون. کاش دخترک، فیلم این راهپیمایی روز قدس را ببیند. فیلم لشکرکشی برای پس گرفتن زیبایی یک دخترک دلنشین را؛ برای دوباره برگرداندن فلسطین به فلسطینیها را. کاش باشد و ببیند، دخترک زیبای سرزمین زیبا…
منبع: فارس