به رسم چهارم خرداد هرسال قرار است سفر کنید به دیاری که نامش بر تارک ایستادگی می‌درخشد و برای دقایقی میزبان شما باشم از شهری که عشق معنای خود را در کوچه پس کوچه‌های ۶ متری زخم خورده‌اش از موشک‌های ۹ و ۱۲ متری، در سربند‌های خونین مردانش و چادر‌هایی بر زمین نیفتاده زنانش یافت.

عشق در این شهر، معنای خود را در جوانه سبز امید که از میان تل خاک خانه‌های آوار شده سر به آسمان بلند می‌کرد، به آغوش گرفت؛ آغوشی به گرمی آخرین وداع؛ وداعی که از سر گذشتن سرگذشتش بود؛ و آن‌جا آرام گرفت که معنای خود را در شکوه ایستادگی، جلال پایداری، سرافرازی مقاومت و در بلندای نامی به عظمت دزفول یافت.

این‌جا دزفول است شهر بلدالصواریخ، دیار مردمانی که قرار را بر فرار، ایستادگی را بر آوارگی، پایداری را بر ویرانی و ساختن را بر باختن ترجیح دادند. دزفول شهری که کوچه‌هایش سرشار از عطر شکوفه درختان نارنج است؛ دیار نهال‌های پرتقالی که با خون مردمانش آبیاری شد و امروز هنوز دل میوه‌هایشان به یادگار روزگار آتش و خون سرخ و خونی است.

عروسی عصمت پورانوری

عصمت
امروز قرار است راوی قصه بانویی باشم که فقط دو ماه و ۶ روز بود که با رخت و لباس سفید راهی خانه بخت شده بود به یک روز قبل‌از مراسم عروسی‌اش بازمی‌گردیم چهارشنبه هشتم مهر سال ۱۳۶۰.

فاطمه سلطان ملک مادر شهید عصمت پورانوری این‌چنین نقل می‌کند: نزدیک ظهر بود که عصمت به خانه بازگشت و، چون هنوز خرید مراسم را انجام نداده بودیم هر دویمان به بازار رفتیم. یک چادر مشکی و یک چادر سفید انتخاب کرده بود و گفت:” دیگر چیزی احتیاج ندارم. “

در کمال تعجب پرسیدم: “پس لباس شب عروسی‌ات چه؟ “

دستم را گرفت و با لبخند گفت:” دوست دارم آن پارچه‌ی سفید قلاب دوزی را که خودت از مکه آورده‌ای برایم بدوزی. “

از این‌که قرار نبود لباس عروسی را هم مثل جهیزیه و تمام آن چیزی را که دختران، بهترینش را برای شب عروسی و آغاز زندگی مشترک تهیه می‌کنند، فاکتور بگیریم خیالم آسوده شد و سپس به خانه برگشتیم.

با ذوقی خاص و تازه، انگار که عصمت را به آغوش گرفته باشد، می‌گفت: لباس‌ها و چادر عروسی عصمت را خودم دوختم. برای اندازه‌گیری چادرش پارچه را روی سرش انداختم. به‌محض آن‌که بسم‌الله گفتم و قیچی را به چادرش زدم شروع کرد به ذکر خواندن.

همان‌طورکه جلوی پایش نشسته بودم و پارچه را قیچی می‌زدم پرسیدم:” عصمت چه می‌خوانی؟ “

گفت:” دعای شهادت. “

قیچی را زمین گذاشتم و گفتم:” چرا شهادت؟ “

با همان صدای آرام و همیشگی‌اش گفت:” مادر یعنی من لایق آن هستم که زیر این چادر شهید شوم؟ “

من معنا و مفهوم آیات ذکر‌هایی را که عصمت می‌خواند را متوجه نمی‌شدم، اما خدا خودش شاهد و آگاه بود بر دلم که چقدر از آرزوی عصمت خوشحال شدم.

کلیک کنید خواندنی است:   پر تکرارترین سوالاتی که درباره سلامتی در گوگل جستجو شده چیست؟

عصمت پورانوری

پنج شنبه ۹ مهر ماه ۱۳۶۰
روز عروسی عصمت از راه رسید. من و خواهرانش به همراه تعدادی از زنان فامیل و همسایه‌ها در حیاط خانه مشغول پختن باقالی پلو با خورشت قیمه بودیم و در حین کار شادی‌مان را با ذکر صلوات در خانه می‌پیچاندیم.

مراسم‌های مختلف به‌دلیل اوضاع نابسامان دزفول در جنگ، روز برگزار می‌شد و قرار بود آن روز هم میهمانان ما برای ناهار به خانه‌مان بیایند و شب خانواده‌ی محمد، دامادم، برای بردن عصمت به آن‌جا بیایند.

آن روز پس‌از اقامه نماز ظهر و عصر به جماعت، سفره انداختیم. به عصمت که نگاه می‌کردم ذره‌ای ناراحتی در چهره‌اش بابت سادگی مراسمش نمی‌دیدم. دور سفره که نشستیم خطاب به حاضران گفت:” از این طعام هرچه می‌خواهید میل کنید که اینها بهشتی‌اند. ” از کودکی حرف‌ها و کارهایش همیشه غافلگیرم می‌کرد صحبت آن روزش هم گرچه برایم تعجب‌آور بود، اما به نظرم که واقعیت داشت.

بعد از ناهار بود که دوستانش دوره‌اش کردند تا آماده شود، اما هیچ‌یک از کار‌هایی که یک عروس برای جشن عروسی‌اش انجام می‌دهد را نپذیرفت و گفت چند نفر از همسایه‌هایمان شهید شده‌اند و وقتی عکس‌شان را می‌بینم و یا به یادشان می‌افتم نمی‌توانم به خودم اجازه‌ی چنین کار‌هایی را بدهم.

عصمت در روز عروسی‌اش به‌خاطر احترام به شهدا و خانواده‌های داغدارشان تنها با یک روسری، مانتو و شلوار ساده و یک چادر سفید آماده رفتن به خانه بخت شد.
محمد همسرش هم به ساده‌ترین شکل ممکن لباس دامادی بر تن کرده بود؛ شلواری نظامی و پیراهن ساده خاکستری.

دعای کمیل
وقتی عصمت و محمد راهی خانه بختشان یعنی اتاقی کوچک در خانه پدری محمد، شدند ما مشغول خداحافظی از خانواده داماد شدیم که عصمت و محمد جلوی درب خانه ایستادند و از حاضران تشکر کردند و گفتند” می‌خواهند به مسجد جامع شهر بروند تا در دعای کمیل شرکت کنند. “

هر چه مادر محمد اصرار کرد که بمانید و هفته‌ی دیگر بروید بی‌فایده بود آنها اولین شب زندگی مشترک‌شان را با خواندن دعای کمیل در مسجد آغاز کردند.

۶۶ روز بعد؛ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۶۰
مادر عصمت روایت می‌کند یک روز عصمت به خانه‌مان آمده بود تا به ما سر بزند و اتفاقا آن روز علیرضا برادرش، با خود یک دوربین به خانه آورده بود که عصمت در کنار تک‌تک ما نشست و علیرضا از او عکس گرفت. وقتی در کنار من نشست و عکسمان را گرفتیم در چشمانم زل زد و آرام گفت:” مادر این عکس را پیش خودت نگه‌دار و بعد از شهادتم برای روز‌های دل‌تنگی‌ات به آن نگاه کن. 

کلیک کنید خواندنی است:   مردی که پازل کره زمین را چید اما هیچکس حرفش را باور نکرد

از حرفش دلهره گرفتم و گفتم:” این چه حرفی است دخترم؛ اگر قرار شهادت باشد همه باهم شهید خواهیم شد. ” سرش به زیر انداخت و آرام لبخند زد؛ سپس برخاست و وضو گرفت تا نماز ظهر را بخواند.

بعد از خواندن نماز آمد دستش را به روی شانه‌ام انداخت و سرم را بوسید و خداحافظی کرد. در همین حین چند لحظه‌ای نگاهمان به‌هم گره خورد که در دلم گفتم عصمت چرا امروز این‌گونه خداحافظی می‌کند، اما بدون توجه به این فکر و خیال او را به خدا سپردم.

ساعت ۲ ظهر از باجه‌ی تلفن خیابان با پروین دختر عمه‌اش تماس می‌گیرد و به او می‌گوید من به همراه مادر شوهرم و مرضیه همسر برادر شوهرم می‌خواهیم به گلزار شهدا برویم تو هم اگر می‌خواهی با ما بیا. بعد از آن‌که پروین به او می‌گوید در گلزار شهدا منتظرشان می‌ماند تا به او برسند؛ عصمت در پاسخ می‌گوید:” باشد دو ریالی آخرم را هم خرج تو کردم. “

یکی از شاهدان عینی بعد از حادثه برایمان می‌گفت که دسته عزاداری برای مراسم هفت شهدای موشکی ۱۴ آذر به سمت گلزار شهدای بهشت علی در حال حرکت بودیم، نزدیک پل قدیم بودیم که نفرات اول دسته عزاداری روی پل رسیده بودند و ناگهان با اصابت راکتی در زیر پل همه جا پر از دود و سیاهی شد. آنقدر شدت و قدرت راکت زیاد بود که چند سنگ و ماهی از رودخانه به روی پل که ۲۰ متر از با آب فاصله داشت پرتاب شده بودند.

اوضاع که آرام‌تر شد بر روی پل رفتیم. یک سمت پل سه زن که کاملا در حجاب کامل‌شان پیچیده شده بودند افتاده و طرف دیگر پل دو مرد بر زمین افتاده بودند.
مادر عصمت ادامه می‌دهد:” مادر شوهر عصمت در آن حادثه که همراه عصمت و عروس دیگرش مرضیه بود نیز به شدت مجروح شد و مدت‌ها بعد از دخترم به شهادت رسید، اما از آن روز این چنین برایم تعریف کرد که روز حادثه قبل‌از خروج از منزل هر ۳ نفرمان غسل شهادت کردیم آماده که شدیم در خانه را بستیم و راه افتادیم بعد از این‌که به سمت بهشت علی وارد جمعیت عزاداری شدیم هنوز چند قدمی از پل نگذشته بودیم که موج انفجار مرا از جا کند و محکم زمین خوردم. همان‌طور که داشتم خودم را روی زمین می‌کشاندم و چشمم دنبال دختر‌ها بود نگاهم به عصمت خورد که فریاد زد الله‌اکبر. همان‌طورکه چادرش را محکم گرفته بود دستش را به پهلویش برد و افتاد روی زمین. راست می‌گفت عصمت براثر اصابت ترکش به پهلویش به شهادت رسید این را زمانی فهمیدم که برای غسل به غسالخانه رفته بودم.

کلیک کنید خواندنی است:   شوک امنیتی به آمریکا؛ اسناد در تهران است؟

تشییع عصمت پورانوری

وداع آخر
آخرین وداع من با عصمت در مراسم تدفین شهدای بمباران هوایی پل قدیم بود. رفتم گلزار شهدای شهید آباد. وارد محلی شدم که شهدا را آماده‌ی غسل و تدفین می‌کردند. چشمم به عصمت و مرضیه افتاد. غرق خون بودند یک نگاه به لباس مرضیه می‌کردم و نگاهی به لباس عصمت. هر دوی آن لباس‌ها را خودم برایشان دوخته بودم. آن‌قدر این لباس‌ها از خون سرخ شده بود که برق می‌داد و در آن لحظه هیچ سخنی به جز شکر خدا بر زبانم نیامد.

به‌طرف عصمت رفتم می‌خواستم بدانم ترکش به کجای بدنش اصابت کرده. اول به صورتش نگاه کردم لبخندی معصومانه بر لبانش نقش بسته بود. دقیق‌تر نگاه کردم و دیدم ترکش‌ها پهلویش را شکافته است. یادم آمد که عصمت همیشه می‌گفت:” دوست دارم اگر روزی شهید شدم چیزی به سرم اصابت نکند تیر یا ترکش به پهلویم بخورد. ” با خودم گفتم:” یا زهرا دخترم دوست داشت مثل تو شهید شود. “

محو چهره‌اش شدم بعد از کمی دستم را کشیدم روی صورتش و گفتم:” یادم هست وقتی چادر عروسی‌ات را می‌دوختم چه چیزی به من گفتی. آری لیاقت داشتی زیر چادری که برای داشتنش سر از پا نمی‌شناختی به شهادت برسی. این هدیه خدا به تو بود برای منم دعا کن مادرجان….

این خطه هنوز مهد عصمت‌هاست

درست نمی‌دانم کدامیک از ۱۶۰ جهنم فشرده که نامشان موشک بود بر آسمان نوزدهمین روز از آذر سال ۱۳۶۰ دزفول رسیده بود، اما می‌دانم عصمت در آن روز که هنوز رخت و لباسش رنگ‌و رویی عروس‌گونه داشت به خیل ۷۳۰ شهید موشکی شهرستان دزفول پیوست تا از قافله بهشتیان جا نماند و اسطوره دختران این سرزمین شود.

در عصری که به‌جای موشک و خمپاره شعار آزادی زنان را برای جنگ راهی کشورمان می‌کنند، مفتخریم از زنانی بگوییم که روزی هم‌پای مردان، آزاده بودند و با خونشان دژ نفوذناپذیر ایمان را مستحکم‌تر ساختند.

این‌جا زادگاه مردمانی است که در روزگار آتش و باروت مردمش از ایمان و ایستادگی کوتاه نیامدند و امروز هم فرزندانشان وارث آرمان‌هایشان هستند. این خطه هنوز مهد عصمت‌هاست.

تقدیم به دو هزار ۶۳۷ شهید دیار مقاومت و پایداری ایران، دزفول قهرمان، که چهارم خرداد ماه در تقویم پر افتخار ملی کشورمان به این روز ثبت شده است.

منبع: فارس



Source link

سهام:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *