کتاب «سرقت در میدان صد و یکم» به قلم نیلوفر مالک از سوی انتشارات مدرسه برای رده سنی نوجوان سال گذشته منتشر شد. ماجرا از این قرار است که در میدان «صد و یکم» یک دزد پیدا شده. دزدی که فقط حیوانات خانگی محله را میدزدد.
نویسنده کتاب در برنامه «جلد دوم» شبکه اینترنتی کتاب درباره داستان کتاب گفت: از آنجایی که ژانر کتاب کارآگاهی و پلیسی است، نگارش کتاب نیازمند دقت است؛ چراکه اطلاعات زیادی دادن منجر به لو رفتن داستان میشد. سعی کردم اطلاعات به مخاطب را به صورت قطرهچکانی بدهم و نوجوان در کشف سوژه مشارکت دهم و ببیند چه کسی برای اتفاق پیش آمده مقصر است. به طور کلی، ژانر کارآگاهی سخت است.
مالک در پاسخ به این نکته که دیالوگها اندازه شخصیتهای داستان بود، افزود: ما باید برای شخصیتها لحن بگذاریم. از همان ابتدا سادهنویسی در کارهایم بوده، ولی حواسم جمع است که وقتی استاد دانشگاه صحبت میکند، طرز صحبتش با بچه کلاس اولی متفاوت باشد. نویسنده باید حواسش جمع باشد، تا لحن شخصیتها شبیه هم نباشد.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «کوکو گم میشود. پویا زنگ خانه را زد. در باز شد. برای پویا عجیب بود که در بدون معطلی باز شد؛ چون میدانست جز پریسا کسی خانه نیست و او هم که پایش توی گچ است و پویا باید صبر کند، تا پریسا چوبهای زیر بغلش را بردارد، آهسته بیاید طرف آیفون و در را باز کند. اما اینبار انگار پریسا کنار آیفون آماده ایستاده بود. شاید هم مامان هنوز خانه بود و او در را برای پویا باز کرده بود.
پویا در حیاط را پشت سر خودش بست. از همان جا پریسا را بالای پلهها روی ایوان خانه دید. پریسا موهای سیاهش را به قول خودش دم موشی کرده بود؛ یعنی فرقش را از وسط باز کرده و آنها را دو طرف سرش با کش بسته بود. پویا فهمید اتفاقی افتاده. اینکه اتفاقی افتاده از برق چشمهای پریسا معلوم بود. مثل همیشه یک حوضچه آب توی چشمش جمع شده و لب زیرینش به سمت پایین لوله شده بود. پویا با خود فکر کرد که چقدر قیافهاش شبیه گربه چکمهپوش شده. پرسید: چیه؟ باز چی کار کردی؟ و رفت طرف او. پریسا دماغش را بالا کشید و گفت: – کوکو… کوکو گم شده… چشمهای درشت پویا از پشت عینک درشتتر شد. پرسید: – چی؟ یعنی چی گم شده؟
– تو قفسش نیست. رفته…
– کی؟ کی رفته؟
– ظهر رفت.
– مگه میشه؟ تو اون موقع چی کار میکردی؟
– من؟… من رفته بودم دستشویی. وقتی برگشتم نبود…
– قفسش کجا بود؟
– تو حیاط.
– مگه در قفس رو نبسته بودی؟
– چرا… بسته بودم، اما وقتی از دستشویی برگشتم درش باز بود. فکر کنم خودش در رو باز کرده و رفته.
پویا باورش نشد. پرسید:
– مگه میشه؟ اون فقط یه کاسکو کوچولوئه… چه جوری در رو باز کرده؟
– خودم… خودم بهش یاد دادم با نوکش در رو باز کنه… چند روزه داریم با هم تمرین میکنیم. میخواستیم جلوی همه نمایش بدیم».